یک نکته از این معنی

نکته سنجی‌های اجتماعی،سیاسیِ، فرهنگی و کامپیوتری!

یک نکته از این معنی

نکته سنجی‌های اجتماعی،سیاسیِ، فرهنگی و کامپیوتری!

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.

گاه نوشت های مذهبی و سیاسی و فرهنگی و کامپیوتری محمدامین راستگو

طبقه بندی موضوعی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیاده روی» ثبت شده است

عصر روز اول پیاده روی بود که مموری دوربینم پر شد و مجبور شدم خیلی از عکس ها را پاک کنم. دوربین امانت از دوست خوبم حسین میرجلیلی بود که یک ساعت قبل از حرکت به دستم رسانده بود و فرصتی نبود برای گذاشتن یک حافظه ی بالاتر بر روی آن. قاعدتا از اون به بعد مجبور شدم با احتیاط بیشتری عکاسی کنم.

برخی از عکس هایی که جالب بود را اینجا می گذارم.

موکب امام رضا یکی از موکب هایی بود که نظرم را جلب کرد. ارادت شیعیان عراق به امام رضا(ع) خیلی بود تا حدی که تا می فهمیدند که ایرانی هستیم با شوق می پرسیدند مشهدی هستیم؟ و من که چقدر دلم می خواست جوابم به این شوق مثبت بود

محمدامین راستگوجهرمی

در راه نجف که بودیم صحبتمان با میثم این بود که جای اقلام فرهنگی در موکب ها خالی است و همه چیز پیدا می شود الا اقلام فرهنگی اما حوالی عصر روز اول بود که اولین نشانه ها از اشتباه بودن این گمان پیدا شد. کاغذی که توسط جوان ها توزیع می شد را من باب کنجکاوی گرفتم اندر باب فلسفه ی قیام امام حسین بود.

محصول فرهنگی دیگری که توسط کودکان توزیع می شد کارتی بود که یک طرفش جمله ای از حضرت آقا در مورد حضرت زینب سلام الله نوشته شده بود و در طرف دیگرش زیارت اربعین. کار فرهنگی خیلی جالبی بود و جالب تر آن که محصول هیاتی در تهران بود.



محمدامین راستگوجهرمی
صبح زودتر از جمع راه افتادیم به میثم گفتیم زودتر راه بیافتیم اگه خسته شدیم استراحت می کنیم بقیه هم برسند.
فکر می کردیم از همه جلوتریم که با دیدن یکی از رفقای زمان دانشگاه تازه فهمیدیم که نخیر این خبرها هم نیست!
نزدیک اذان است و می خواهیم محیای نماز شویم. جلوی یکی از موکب ها فرش انداخته اند برای نماز. از جوانی که آن جا ایستاده است می پرسم : "مرافق وین؟"! نگاهی به دوستش می کند و می گوید دستشویی را می خواد!!! اونم اشاره می کنه به طرفی و می گه توالت اونجاست!
مونده ام بخندم یا ...

همه ی وسایلمان را به همان دوستمان می سپاریم تا وضو بگیریم و آماده شویم برای نماز



محمدامین راستگوجهرمی

حدود ده کیلومتر کوچه و پس کوچه های نجف را که پشت سر می گذاری تازه می رسی به اول جاده هفتاد کیلومتری نجف و کربلا

همان اول جاده سربازی ایستاده و طنابی نگه داشته است تا مردم نیایند وسط جاده! وقتی که او طناب را نگه می دارد تا مردم رد شوند سرباز دیگری نیز جلوی ماشین ها را نگه می دارد تا مردم رد شوند! همان چراغ قرمز خودمان!

وقتی مردم پشت طناب ایستاده اند سرباز از مردم شعار می گیرد! «لبیک یا جسین» و مردم هم تکرار می کنند. می خواستم از این صحنه ی زیبا عکس بگیرم که کار از کار گذشته بود و طناب پایین آمد و وقت گذشتن بود!


همیشه عکس های پیاده روی کربلا را که می دیدم فکر می کردم عکس ها مربوط به آخر مسیر و نزدیک کربلاست. هیچ وقت تصور چنین جمعیتی را آن هم در ابتدای مسیر را نداشتم

محمدامین راستگوجهرمی

راستش را بخواهید خیلی فاصله است میان نذری های این راه با نذری های خودمان

وقتی پا در این راه می گذاری می شوی زائر امام حسین. می شوی مهاجرا الی الله.

اصلا پذیرایی با خود ائمه می شود و هر که را می بینی وسیله است.

و خوشا به حال این وسیله ها

و خوشا به حال این مهمانان

محمدامین راستگوجهرمی
هنوز نرفته بودیم که التماس دعاها شروع شده بود و یاد از پیاده روی های قبلی توسط السابقون السابقون ها و ذکر خیر چایی های این راه
راستش مشتاق بودم از این چایی های معروف بخورم!

اولین چایی که گرفتم آنقدر شکرش زیاد بود و آنقدر سنگین بود که نتوانستم تمامش کنم! :(
از آن به بعد البته چایی نخوردم مگرآن که آب جوشی بود برای سبکتر کردنش!

اما خودمونیم این سفر همه چیزش دلتنگی دارد حتی چایی های سنگینی که نتوانستم بخورم!

محمدامین راستگوجهرمی
راستش برای مایی که از دو ماه پیش حول و ولای این را داشتیم که مبادا در پیاده روی کم بیاوریم؟ و اصلا می توانیم این همه راه را پیاده برویم؟ دیدن کودک هایی که در بغل مادرانشان و یا درون کالسکه هایشان زائر امام حسین بودند به نوعی تکان دهنده بود.

چه دلی دارند این مادرها! و نه بهتر است بگویم چه عشقی!


پی نوشت: کالسکه حاوی دو عدد بچه ی ناز است که یکی اش فقط مشخصه
محمدامین راستگوجهرمی
این جا هم تبلیغ می کنند و هم التماس!
تبلیغ غذایشان را! و التماس و قسم که بدون غذا رد نشوید!
راستی اینجا کجاست؟


محمدامین راستگوجهرمی
وقت نماز ظهر بود و ما تازه از مرزداری عراق خارج شده بودیم که برای نماز ایستادیم. جلوی مسجد دیگ گذاشته بودند و چند سرباز عراقی! در حال پذیرایی از زائرین بودند. چیزی شبیه حلیم بود یک دیگ از نوع زردش و یک دیگ از نوع سفیدش!

بالای سرش رفتم و از او عکس گرفتم. وقتی سرش را بلند کرد و دوربین را در دست من دید. گفت لا عکس! و من هم خندیدم که «لا » که البته منظورم این بود که چرا ؟‌ و چقدر هم همین معنی را داشت!‌!!


رفتم وضو گرفتم و نماز را به جماعت خواندیم. بیرون که آمدم چند عکس دیگر هم گرفتم تا یکی شان باز گیر داد که لاعکس! و منم هم که دیگر کارم تمام شده بود! گفتم چشم! :)



در حال پخش ظرف بود ظرف پلاستیکی هم به من داد به سراغ همان سرباز جوان اول رفتم که آش بگیرم که کفگیر را به ته دیگ زد و گفت: خلاص!
آمدم برگردم که ظرف را در دستم دید و آن را از من گرفت و هر جور بود با گوشه کنار دیگ را جمع کردن ظرف مرا پر کرد. به او گفتم شکرا و آمدم.

باید در همه ی آن چه در مورد سربازهای عراقی می‌اندیشیدم تجدید نظر کنم.
محمدامین راستگوجهرمی

یکی از چیزهایی که این چند روز فکرمو مشغول کرده  عظمت راهپیمایی اربعینه. حتی تصورش هم عظیمه! بیست میلیون! بیست میلیون عاشق امام حسین که از سراسر دنیا پا می شن میان کربلا! حتی تصورش هم سخته! مگه نه؟ یعنی تقریبا یک چهارم کل ایران!

 

بعد وقتی به این عظمت فکر می کنم به خودم می گم این بیست میلیون می دونی چه کارهایی می تونست بکنه؟ می تونست چه تحولاتی در دنیا بیافریند؟

بعد یه سایه ی سنگینی میاد که یعنی از این بیست میلیون 313 تا «یار» در نمیاد؟ چرا؟


محمدامین راستگوجهرمی