یک نکته از این معنی

نکته سنجی‌های اجتماعی،سیاسیِ، فرهنگی و کامپیوتری!

یک نکته از این معنی

نکته سنجی‌های اجتماعی،سیاسیِ، فرهنگی و کامپیوتری!

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.

گاه نوشت های مذهبی و سیاسی و فرهنگی و کامپیوتری محمدامین راستگو

طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عراق» ثبت شده است

شب شده است و ما همچنان در راهیم. تابلویی که بچه ها در مرز مهران دیده بودند و فاصله تا نجف را حدود 170 کیلومتر مشخص کرده بود باعث شده بود که انتظارمان از این سفر بسیار کوتاه باشد. اما هم اطلاعات غلط بود و هم حجم جمعیت راهی نجف بسیار و ما همچنان در راه بودیم.

راننده ی عراقی ما داره با یکی از بچه های اتوبوس صحبت می کنه و دوست ما هم با عربی شکسته بسته ای با او حرف می زنه می روم کنارشان تا ببینم از چه صحبت می کنند. عاشق ایران است و زائران ایرانی را مجانی جابه جا می کتد. از این صحبت می کند که « شیعه مظلوم است ما شیعه ایم شما شیعه اید شیعه مظلوم است »


به سیطره ای می رسیم و مانیفست گروهمان را طلب می کنند. دوست ما بلند می شود و آقای زارع که مسئول مانیفست ماست جای او را می گیرد. دوستان از راننده خواسته بودند که مداحی ای پخش کند و او نیز گفته بود اگر فلش یا رم موبایل دارید بدهید تا پخش کنم و مداحی های رم موبایل یکی از همسفران در حال پخش بود.

چند تا بچه ها که جلو نشسته اند هی می گن صدای مداحی را کم و زیاد کنه! آخرش هم می گن خلاص! یعنی خاموش کن! خاموشش که می کنه می گن احسنت! مرحبا!

راننده ناراحت می شه و روش را می کنه به بچه ها و کلی براشون حرف می زنه! من البته عربی ام هم خیلی خوب نیست!
اما کلیت حرفش این است :

من راننده ام! لا معلم! اما زیارت حسین(ع) مانند زیارت کعبه  و بلکه بالاتر است؛ آداب دارد! توی این راه مسخره بازی نداریم، خنده نداریم،شیعه در محضر مولایش نمی خندد...
  آداب زیارت کربلا وضو با آب فرات است....
من 9 بچه دارم (اسمشان را می گوید که اکثرشان دخترند ) و همه پیاده عازم کربلا هستند در پناه خدا!
و من خودم هم ماشین م را می گذارم و پیاده به کربلا می روم ....

این راننده خودش یک مستند بود. اما آخرش آقای زارع که از کار بچه ها ناراحت شده بود و تذکر راننده باعث شده بود بهش بربخورد نگذاشت بیشتر از این آن جا باشم و ما فرستاد بشینیم سرجامون!


محمدامین راستگوجهرمی
عصر بود و در راه بودیم.
زائرین پیاده ی کنار جاده که نمی دانم از کجا راه افتاده اند، جاده ی شلوغ و ترافیکی که ساعت هاست در آنیم. تانک ها و ماشین های نظامی کنار جاده جهت تامین امنیت پیاده روی،موکب دارانی که با لبخند و اشاره از ما که سوار اتوبوس هستیم دعوت می کنند مهمانشان شویم.

میثم دستش را به سبک امام! برای زائرین و سربازان و بچه ها تکان می دهد و بچه ها و زائرین نیز با ذوق جواب می دهند. اکثر سربازان نیز جواب می دهند حتی آنان که احساس خستگی یا بی حوصلگی شان می کردم و انتظار نداشتم برای دست تکان دادن زائری ایرانی اهمیتی قائل شوند.

با میثم از سربازان عراقی صحبت می کنیم. از این که آیا ما با همین هایی که امروز دیدیم می جنگیدیم؟ و صحبت بر سر مردمی است که به زور به جنگ ایران آورده شدند و مردمی که دشمنی ای با ما نداشتند و ... تمثال های امام حسین و امام علی و حضرت ابوالفضلی که در کنار موکب ها دیده می شود صحبت را می کشاند بر این که دین داری مردم عراق مثل دین داری قبل از انقلاب ما اگرچه سرشار از حب ائمه است اما چون عمق ندارد مبارزه با ظالم در آن نیست. حسین هست اما حسین مظلوم و نه حسینی که فریادش هیهات من الذله است و همین می شود که این کشور با اکثریت شیعه زیر ظلم صدام قد خم می کند.


محمدامین راستگوجهرمی
وقت نماز ظهر بود و ما تازه از مرزداری عراق خارج شده بودیم که برای نماز ایستادیم. جلوی مسجد دیگ گذاشته بودند و چند سرباز عراقی! در حال پذیرایی از زائرین بودند. چیزی شبیه حلیم بود یک دیگ از نوع زردش و یک دیگ از نوع سفیدش!

بالای سرش رفتم و از او عکس گرفتم. وقتی سرش را بلند کرد و دوربین را در دست من دید. گفت لا عکس! و من هم خندیدم که «لا » که البته منظورم این بود که چرا ؟‌ و چقدر هم همین معنی را داشت!‌!!


رفتم وضو گرفتم و نماز را به جماعت خواندیم. بیرون که آمدم چند عکس دیگر هم گرفتم تا یکی شان باز گیر داد که لاعکس! و منم هم که دیگر کارم تمام شده بود! گفتم چشم! :)



در حال پخش ظرف بود ظرف پلاستیکی هم به من داد به سراغ همان سرباز جوان اول رفتم که آش بگیرم که کفگیر را به ته دیگ زد و گفت: خلاص!
آمدم برگردم که ظرف را در دستم دید و آن را از من گرفت و هر جور بود با گوشه کنار دیگ را جمع کردن ظرف مرا پر کرد. به او گفتم شکرا و آمدم.

باید در همه ی آن چه در مورد سربازهای عراقی می‌اندیشیدم تجدید نظر کنم.
محمدامین راستگوجهرمی

تصورم از ارتش عراق همان بود که در فیلم ها دیده بودم. یعنی به هر چه فکر می کردم به رنگ و بوی حسینی داشتن فکر نمی کردم! از زائرین قبل هر چه شنیده بودم بی احترامی و بغض و کینه بود و من هم خودم را برای همین آماده کرده بودم!

از مرزبانی ایران که رد شدیم و وارد منطقه ی صفر شدیم منتظر همین برخوردها بودم. اما از منطقه ی صفر که رد شدیم و وارد مرزبانی عراق شدیم اولین رفتار عجیب را دیدم!


بنا بود وسایلمان را از روی ریل بازرسی رد کنیم و خودمان هم از گیت رد شویم اما سربازی که جلوی گیت ایستاده بود با هل ملایمی مرا هدایت کرد که از کنار گیت رد شوم و بدون این که وسایلم بازرسی شود وارد عراق شوم! اولش که هل داد فکر کردم با همون رفتارهای خشانت آمیز روبرویم اما وقتی فهمیدم می خواسته راحت تر رد شوم تازه فهمیدم به خطا بوده ام!

وارد مرزبانی عراق که شدیم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد پرچم های سه گوش نشان از عزای حسین (ع) داشت. یعنی به خاطر ایرانی ها زده اند؟ 


توی صف مهر کردن پاسپورت می ایستیم. پرچمی که سه تمثال بر روی آن است نظرم را جلب می کند. یکی تمثال امیرالمومنین است و یکی تمثال حضرت امام حسین اما عکس سوم را که پیرمردی با ریش های سفید و بلند است نمی شناسم. به خودم می گویم یعنی امام زمان را چنین تصویر کرده اند؟ آخر زیر تصویر نوشته اند «یالثارات الحسین» از دوستی می پرسم تا ببینم آیا او می داند این تمثال کیست که او نیز نمی داند. فردا این روز البته فهمیدم که آن تمثال پدر مقتی صدر بوده است رهبر فکری بخشی از شیعیان عراق!


کامپیوتر افسر عراقی هنگ کرده است و ما معطل مانده ایم. بالاخره نوبت من می شود و پاسپورت مهر می شود با عبارتی که از قبل با خودم تمرین کرده ام می گویم «شکرا جزیلا» و او که جوابی می دهد که «حبیبی» را از آن می فهمم!

ظاهرا امروز یک دوستیم و نه یک دشمن قدیمی تحمیل شده! 


و من هنوز در فکر

محمدامین راستگوجهرمی